ملیکه ی اریکه ی دل

تقدیم به آستان حضرت زینب سلام الله علیها

ملیکه ی اریکه ی دل

تقدیم به آستان حضرت زینب سلام الله علیها

داستانی از حضرت سلیمان(ع)

روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود،

نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد. 


سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید. 


در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود.  ...


ادامه مطلب ...

داستان قرآنی...


نشسته بود، و گوسفندانش پیش چشم او، علف‏هاى زمین را به دهان مى‏گرفتند و مى‏جویدند . صدها گوسفند، در دسته‏هاى پراکنده، منظره کوهستان را زیباتر کرده بود . پشت سرش، چند صخره و کوه و کتل، به صف ایستاده بودند . ابراهیم، به چه مى‏اندیشد؟ به شماره گوسفندانش؟ یا عجایب خلقت و پرودگار هستى؟

نگاهش به خانه‏اى مى‏ماند که در هر گوشه آن، چراغى روشن است . گویى در حال کشف رازى یا حل معمایى بود . نه گوسفندان، و نه ماه و خورشید و ستارگان، جایى در قلب شیفته او نداشتند . آن جا . جز خدا نبود، و خدا، در آن جا، بیش از همه جا بود.

ادامه مطلب ...

خاطرات خواندنی نزدیک‏ترین محافظ امام(ره) از تشییع امام (ره)

خاطرات خواندنی نزدیک‏ترین محافظ امام(ره) از تشییع امام (ره)
بعد از اتمام مراسم تکفین، جنازه به سردخانه‏ای که در آن محیط وجود داشت، منتقل شد و تا صبح روز بعد در آنجا باقی ماند . گاهی اوقات اعضای دفتر و برادران سپاه، پشت در بسته‏ی سردخانه می‏رفتند و قرآن می‏خواندند.

ادامه مطلب ...

شرحی بر داستان "فروختن صوفیان بهیمه ی مسافر را جهتِ سماع"

شرحی بر داستان "فروختن صوفیان بهیمه ی مسافر را جهتِ سماع" (دفتر دوم مثنوی)- قسمت اول

و اما چکیده ظاهر داستان:


در خانقاهى دراویشی  فقیر و آزمند زندگى مى کردند. روزی درویشى مسافر، به خانقاه رفت و الاغ خود را به نگهبان  خانقاه سپرد. درویشان فقیر و حریص، خر مسافر را پنهانی فروختند و با پول آن بزم شبانه مفصلی ترتیب دادند و پس از مدتها شکمی از عزا در آورده و به پایکوبی و مراسم سماع پرداختند. مسافر قصه ما هم گرسنه و خسته بود و با اشتیاق تمام، دعوت شرکت در مراسم درویشان را پذیرفت.  ذکر مجلس "خر برفت ..." بود که تا آغاز صبح ادامه داشت و درویش صاحب الاغ از همه جا بى خبر با آنها دم گرفته و همان ورد را با شوق تکرار می کرد. صبح، درویش صاحب الاغ، بیرون آمد و الاغ خود را از نگهبان خانقاه طلبید. او گفت : "صوفیان گرسنه دیشب الاغ شما را فروخته ، سفره دیشب را به راه انداختند و خود شما نیز در مراسم ضیافت شرکت داشتید." درویش بینوا گفت : "چرا مرا از این کار آگاه نکردی؟ من الان یقه چه کسی را بگیرم؟ و از کی شکایت کنم؟" نگهبان گفت : " به خدا سوگند من خواستم بیایم تا ترا آگاه سازم ، حتى وارد خانقاه شدم ، ولى دیدم تو نیز مانند دیگران با شوقى بیشتر، این جمله را تکرار می کنی و مى گوئى "خربرفت ، خربرفت ..." من گفتم لابد خود این مرد از اوضاع خر آگاه است و مى داند چه بلائى به سر خر آمده است؛ و گرنه معنى ندارد یک مرد عارف جمله اى را نسنجیده بگوید و نفهمد که چه مى گوید و براى چه مى گوید ."  درویش بینوا گفت : "من دیدم دیگران این جمله را مى گویند؛ من نیز خوشم آمد و گفتم. این بلا که سر من آمده نتیجه تقلید بیجاى من از درویشان بود." در خاتمه حضرت مولانا ریشه مسائل را در این داستان، فقر درونی، تقلید کورکورانه و حرص و طمع اعلام می نماید.



شرح داستان شیخ صنعان یا شیخ سمعان

شیخ صنعان یا شیخ سمعان

شرح داستان:

داستان حکایت عاشق شدن پیری است از پیران صوفیان که در اطراف بیت الحرام به روایتی 700 و به روایتی400 مرید داشته است و تمام واجبات دینی و شرعی را انجام داده و عبادات زیادی برای آخرت خود ذخیره داشته است.

از قضا یک شب در خوابی می بیند که از مکه به روم افتاده و بر بتی مدام سجده می کند. پس از این خواب او پی می برد که زمان سختی و دشواری (آزمایش الهی - یکی از عقبات صعب سلوک) فرا رسیده:

یوسف توفیق در چاه اوفتاد                عقبه ای دشوار در راه اوفتاد

او باید خودش را به آزمایش الهی بسپارد. وی در حالی که به نجات و حفظ دین خود امید دارد با جمع کثیری از مریدان خود، راهی شهر روم می شود.

در آن شهر شیخ بر دختری ترسا، ساکن یکی از دیارات مسیحی که (این دیر) در روم (بیزانس) عاشق می شود.

ادامه مطلب ...