یاابن الحسن کجایی؟
20 سفر به مکه مشرّف شدم به عشق دیدار امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشّریف یک سفر حج واجب نوزده سفر به عشق دیدار مشرّف شدم. امّا هیچ خبری نشد. خیلی نا امید شدم با خود گفتم دیگه نمی روم.
عزیزُم مهربونی هر دو سر بی که یـک سـر مهربانی درد سـر بیژ
من آقامو دوست دارم. آقام منو دوست نداره. می گه شب خوابیدم در عالم خواب هاتفی ندا داد: قهر نکن! بابا، امسال سفر مکّه بیا آقاتو می بینی!
.
.
.
از خواب بیدار شدم تا صبح نماز خواندم. فردا رفتم پیش رفقا و گفتم: من امسال با شما می آیم و با کاروان به سمت کوفه رفتیم. در مسجد کوفه، مسجد سهله، نجف، کربلا، کاظمین و سامرا دنبالش گشتم، امّا هیچ اثری ندیدم. به مدینه آمدیم در عرفات، اعمال حج، هیچ خبری نشد.
می خواستیم برگردیم به رفقا گفتم: امروز سه شنبه است دو شب دیگر شب جمعه است شاید عمری باقی نباشد بیایید تا شب جمعه بمانیم. آن ها هم قبول کردند.
شب جمعه رفقا خواستند به محلّ اسکان برگردند، من گفتم: شما بروید من تا صبح در مسجدالحرام می مانم و آن ها رفتند. داشتم طواف می کردم یک جوانی را دیدم خوش قد و عطرآگین، بُردی به کمر بسته و گوشه ی عبای خود را به شانه افکنده بود با اُبهّت بود. به او خیره شده بودم. جلو آمد پرسید: از کدام دیاری؟
گفتم: اهل اهوازم!
ابن خطیب را می شناسی؟
گفتم: آری! خدا رحمتش کند.
او هم گفت: آری! روزها روزه بود و شب ها به عبادت. قاری قرآن خوبی هم بود.
گفت: علی ابن ابراهیم مهزیار را می شناسی؟
گفتم: خود منم!
گفت: خوشا به حالت آقا تو را خواسته.
بعد فرمود: به اقامتگاه خودت برگرد و اثاثیه ات را جمع کن و ثلثی از شب که گذشت، برگرد به درّه ی بنی عامر من آن جا منتظر تو هستم و ...
هر شب به صفحه دل، نقش تـو را کشیدم امـا گُل رُخـت را، یـک لحظـه ای ندیـدم
با جان و دل غمت را، بر جان و دل خریدم آیـا شـود ببینـم، روزی بـه تـو رسیـدم
می خور جـام عشقـم، ساقـی بـده ندایی یابن الحسن کجایـی، مُردم از این جدایی
سر ساعت آمدیم و حرکت کردم از صحرای منا و عرفات گذشتیم تا به دامنه ی کوه های طائف رسیدیم.
گفت: پیاده شو!
گفتم: چرا؟
گفت: وقت فضیلت نماز شب است. (ای جوان ها! به نماز شب اهمّیت بدهید) دوباره حرکت کردیم به قلّه ای رسیدیم.
به من گفت: پسر مهزیار چه می بینی؟
گفتم: صحرایی سرسبز و تلّ ریگی که بر فراز آن خیمه ایست.
گفت: آن خیمه ی حجّة ابن الحسن عجل الله تعالی فرجه الشّریف است. پیاده شو برویم نزدیک خیمه!
وقتی نزدیک خیمه رسیدیم، گفت: صبر کن!
گفتم: چرا؟
گفت: از آقا اجازه بگیرم.
با خودم گفتم اگر اجازه ندهد چه کنم؟ حالا رفتم تو چه بگویم؟
یک وقت آمد و گفت: خوشا به حالت آقا اجازه داد.
داخل شدم، روی نمدی نشسته، بر بالشی از چرم تکیه زده، خیلی زیبا و خوش رو، چشمانی سیاه و درشت، بینی کشیده، ابروانی پیوسته و در طرف راست صورتش خال سیاهی بود.
سلام کردم. جواب داد و فرمود: می خواهم چند روزی پیش من بمانی. احوال شیعیان را از من پرسید.(عجب روزهای زیبایی، نمی شود توصیف کرد، خدایا روزی ما هم بفرما اگر چه گنه کاریم امّا عاشق دیداریم.)
بعد از چند روز به من فرمود: دیگر باید بروی.
من آهسته اثاثیه را جمع کردم.
فرمود: زود باش! چرا عجله نمی کنی؟ چرا نمی روی؟
گفتم: آقا کجا بروم؟ هی برمی گشتم یک نگاهی به او می کردم.
ای خـون جگـر امامم، بنگر بـه حال زارم سرمایه ای بـه غیر از عشق و غمت ندارم
گفتـم بـه آشنایـان، تنهـا تویـی نگـارم شکرانه ی غم تـو سـر بـر زمیـن گذارم
ای آنکـه عشـق مایـی، بـر ما تو مقتدایی یابن الحسن کجایـی، مُردم از ایـن جدایی
چند قدمی رفتم برگشتم پشت سرم یک بار دیگه ببینم، امّا نه تنها خودش، دیگه خیمه اش را هم ندیدم.
کـی میشه آقا منـو صدا کنی دل ایـن عاشقتو، رضـا کنـی
سائل کوی توام دوستت دارم یه نگاهـی بـه مـن گـدا کنی
آقا جون گرفتارم، فـدات بشـم گِـره مُشکِلمو، تـو وا کنـی
به جـونِ بابات امـام عسکری چی میشـه حاجتمـو، روا کنـی
کجایـی دورت بگردم آقا جون قلـب بیمـار منـو، دوا کنـی
عاشـق کربـلا و سامـره ام چی میشه تذکره مو امضا کنی؟
چی میشـه یـه روز بیایی مدینه تربـت فاطمـه رو پیـدا کنـی
روزی که همه تو ی صف ایستادن عاشـقـو از دیگـران جـدا کنـی
برگرفته از کتاب حکایت عاشقی-ج1